السلام علیکم یا اباصالح المهدى(عج) السلام علیک یا امین الله فى ارض و حجته على عباده (یا صاحب الزمان آجرک الله) ماه محرم بر شما و عاشقان حسین تسلیت عرض مینمایم. این روزها چه روزهای با عظمتی ست ، موسی به طور میرود و فاطمه (س) به خانه علی ، ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه، محمد با علی به غدیر و حسین با هستیش به کربلا ! و مهدی زهرا به عرفات ، عجیب بوی اجابت دعا می آید........ التماس دعا
کوچکی و نحیفیاش چشمم را میگیرد و تا پایان تصویرهای ذهنم را رنگ میزند از همان اول کلام دستهای پینه بستهاش را جلو چشمهایم بالا گرفته و بریده بریده میگوید: دستهای کارگر جماعت است دیگر، میخندد به همان سادگی، درست مثل 25 سالهها و قبل از این که چیزی بگویم میگوید: 62 سالهام. اینطور میگوید و من فکر میکنم در شادی 25 سالگیاش درجا میزند، حتی پیشتر از آن در آرامش لحظه تولدش. اسم و رسم خیلی زیادی ندارد، شاید هم خیلی گمنام باشد، اما اینها جزو معرفی آدمها نمیشود؛ آدمها را نباید در چارچوب عناوین شناسایی کرد، عشق هم میتواند کارنامه رسمی یک آدم باشد. توی ایوان ولی عصر صحن جامع رضوی میبینمش... . تازه از آن بالا برگشته است. از نوک 70 و چند متری. انگار نه انگار 350 پله را پایین آمده است، نفسهایش منظم و آرام است، مثل نگاه کردنش، مثل حرف زدنش... سعی میکنم عین عباراتش را یاددشت کنم هیچ کس کار کردن آن بالا را قبول نمیکند. صدای چند رگه کارگرها از دور توی حرف زدنمان میپچید. «اصلا کسی شجاعت عمو " اسدا... " را ندارد که تازه میفهمم اسمش اسدا... است، بیشتر به همین نام میشناسندش تا نام «زرین مهر» عنوان خانوادگیاش. شخصیت جذابی دارد عمو اسدا... ساده، بی غل و غش مثل همه آدمهای مخلص حرمی که رضایتشان به رضای یک نفرست. میگوید: « از این دست کارها زیاد کردهام، اما هیچ کدامش به پای بالا رفتن از گنبد طلا نیست». او تنها کسی است که 24 متر تا روی گنبد را بالا میرود اصلاً هم دست و دلش نلرزیده است که سلامتیاش بسته به خرده طنابی است که نردبانی شده است تا آن بالا. بالای گنبدی مدور که نه هیچ جای پایی است و نه فضایی برای ایستادن. اینجای حرف زدن اسدا... مثل دیگر آدمهای حرمی است وقتی میگوید: « این عنایت خاص حضرت است که هیچ اتفاقی نمیافتد...»، بعد هم آن قدر با لذت از شستن گنبد با آب و فرچه تعریف میکند که رد هیچ ترسی بر آن نمیماند. لذت صحبت کردن با این قبیل آدمها، بیشتر به این خاطرست که آدم چند لحظه دنیا را همانطوری میبیند که اسدا... میبیند، به همان رنگ، به همان زیبایی، ... اسدا... حقوقش کارگری است اما از امام رضا علیه السلام هر چه باشد برکت است و او بابت این کار هزار هزار بار شاکرست. شکر پسوند همه حرفهای عمو اسدا... است میگوید: « حاصل زندگی مشترکش 3 فرزند است خدای را شکر دو دختر و یک پسر. همه چیز را هم به شکر از همین کریم دارد، دختر خوب، پسر صالح، زن زندگی...» چیز زیادی برای پرسیدن ندارم، ترجیح میدهم بیشتر او حرف بزند و من سکوت کنم هر چند اسدا... هم بیادعاتر از این حرفهاست، میگوید: «کار خاصی انجام ندادهام» و من میدانم او چهل روز کار کردن در روضه منوره را در کارنامه کاریاش دارد. او هیچ وقت از آقا چیزی نخواسته است جز عاقبتی که او را به خیر بمیراند. و من تمام روز به این صداقت دارم فکر میکنم، به عشق بازی اسدا... با حضرت و به گنبدی که او هر سال چند نوبت بالایش رفته، جایی که چشمهای حاجتمندی به آن گره خورده است تا دستهای سخاوتمندی بازشان کند. فرماندهی این عملیات به قرارگاه سیدالشهدا(ع)، یکی از قرارگاه های تابعه نیروی زمینی سپاه واگذار شد. در شب اول عملیات تپه شهید صدر، تخته سنگی و مقر فرماندهی دشمن به تصرف نیروهای خودی درآمد. 1- نماز ((انس بن مالک)) از پیامبر گرامى(ص) روایت کرده که فرمودند: ((من صلى من اول شهر رمضان الى آخره فى جماعه فقد اخذ بحظا من لیله القدر)) (6)؛ کسى که از اول تا آخر ماه مبارک، در نماز جماعت حاضر شود، بهره اى از شب قدر نصیبش شده است. 4- شب زنده دارى حضرت رسول (ص) فرمودند: ((من احیا لیله القدر حول عنه العذاب الى السنه القابله)) (10)؛ کسى که شب قدر را شب زنده دارى کند، تا شب قدر آینده، عذاب دوزخ از او دور گردد. 1-عمل و پاداش آن در ماه مبارک رمضان. 2-عمل و پاداش آن، صرف نظر از زمان خاص. امام هشتم على بن موسى الرضا(ع) فرمودند: در ماه مبارک کارهاى خوب پذیرفته و کارهاى زشت بخشیده شده است. خواندن یک آیه قرآن در این ماه، برابر با یک ختم قرآن در ماه هاى دیگر است. کسى که برادر خود را با یک لبخند شاد کند، در روز واپسین خداوند دلش را شاد کرده و مژده بهشت به او دهد. کسى که مومنى را در این ماه یارى کند، خداوند در روزى که قدم ها بر پل صراط مى لغزند او را دستگیرى کرده و از پل صراط عبورش خواهد داد. هرکس خشم خود را نگه دارد، خداوند در روز قیامت بر وى خشم نکند. هرکس درمانده اى را فریادرسى کند، خداوند در روز قیامت وى را از رسوایى بزرگ ایمن گرداند و رسوایش نکند. کسى که ستمدیده اى را یارى کند، خداوند او را در دنی، در مقابل دشمنانش یارى کرده و در روز قیامت نیز، در موقف حساب و میزان یاریش فرماید. (12) و در روایت دیگر امام صادق(ع) از پیامبر اکرم(ص) روایت کرده که فرمودند: کسى که ماه مبارک رمضان را روزه دارد و از حرام و تهمت زدن به دیگران اجتناب ورزد، خدا از او خشنود شده و بهشت را بر او واجب و حتمى مى کند. (13) دو روایت بالا ارتباط محکم پاداش ها و اعمال بنده در ماه مبارک و نقش انسان در ترسیم سیماى درونى او را کاملا آشکار نموده است. در لحظه افطار هستم یاد رویت آیا شود راهم دهی یک شب به سویت آقا کجا افطار خود واکردی امشب در سامرا یا کفّ العبّاس عمویت قال المهدی (ع) : اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فإن ذلک فرجکم . کمال الدین للصدوق ، ج 2 ، ص 485 برای فرج من بسیار دعا کنید زیرا دعا برای فرج من همان گشایش کار شماست و باز امام غائب (عج) فرمود : « لو أن أشیاعنا وفقهم الله لطاعته علی اجتماع من القلوب فی الوفاء بالعهد علیهم ، لما تأخر عنهم الیمن بلقائنا و لتعجلت لهم السعادة بمشاهدتنا » . الإحتجاج للطبرسی ، ج 2 ، ص 499 اگر شیعیان ما - که خداوند آنها را به طاعت و بندگی خویش موفق بدارد - در وفای به عهد و پیمان الهی اتحاد و اتفاق می داشتند و عهد و پیمان را محترم می شمردند ، سعادت دیدار ما به تأخیر نمی افتاد و زودتر به سعادت دیدار ما نائل می شدند وقتی میگویند: «ماه رمضان» در ذهن همه ما، ماه عبادت میآید. اصولاً در اسلام چهار حکم کمی سخت است. آیه های این احکام سال پانزدهم پیغمبری رسول اکرم صلی الله علیه و آله نازل شدند. یعنی حضرت چهل سالگی به پیغمبری رسید و حضرت 55 سال داشت که این قانون نازل شد. پیغمبر 15 سال از نبوتش میگذشت و این آیهها نازل نشده بود. 1- آیه جبهه و جنگ که این آیات بعد از 15 سال نازل شد. 2- آیهی زکات، چون در جبهه باید خون و جان داد و در زکات باید پول داد. 3- آیه روزه: چون در روزه هم انسان باید به خودش فشار بیاورد. خلاصه این که دستورات سخت اسلام روزهای اول مطرح نشد. روزهای اول پیغمبر آمد و فرمود: «قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا» بتها را کنار بگذارید، رستگار میشوید. دستوراتی بسیار ساده، این خود یک روش تربیتی است که انسان باید افراد را ذره ذره عادت بدهد. حال اینجا برایتان حدیثی هم بخوانم که افرادی که بچهی کوچک دارند، در ماه رمضان وقتی بچه میخواهد صبحانه بخورد، بگویید که این غذا، سحری تو باشد. بعد بگو حالا تو روزهای، بعد از یک ساعت اگر آب خواست، بگو حالا بیا افطار کن. دو مرتبه که آب خواست، دفعهی قبل بگو خوب، دوباره روزه باش. بعد بگو که حالا دو مرتبه بیا و افطار کن. یعنی غذای بچههای کوچک را در ماه رمضان سحری و افطاری برایشان قلمداد کنید و مابینش را بگویید روزه هستید. مسئلهی روزه را باید از کوچکی به بچه تلقین کنید. کما این که در نماز هم همینطور است. برنامهی تربیتی اسلام این است. می فرماید: کارهایی که باید پول داد و جان داد، سختی دارند. البته بعضی پولی است و بعضی جانی، کدام مهمتر است؟ فشارهای بدنی مهمتر از فشارهای مالی است و لذا در قرآن دو صلوات داریم. یکی: «صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ»(بقره/157) و دیگری: «وَ صَلِّ عَلَیهِمْ إِنَّ صَلاتَک سَکنٌ لَهُمْ»(توبه/103) آدمهایی که «وَ لَنَبْلُوَنَّکمْ بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ»(بقره/155) قرآن میفرماید: کسانی که ما اینها را امتحان میکنیم به گرسنگی، ما آزمایش میکنیم، میگوییم ماه رمضان روزه بگیرید یا قحطی میآید. وقتی مردم به گرسنگی درگیر میشوند، خدا در قرآن میگوید: «صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ» یعنی از طرف خدا بر اینها صلوات فرستاده میشود. رمضان یعنی گناه سوزی، مثل اسکناس کهنههایی که میسوزانند. زبالههایی که میسوزانند. به رمضان میگویند رمضان، چون خداوند در آن ماه گناهان را میسوزاند. این که میگویند شب قدر ماه رمضان از هزار ماه بهتر است، کمک در شب قدر هم از هزار کمک در ماههای دیگر بهتر است. حضرت رسول میفرماید که: «وَ وَقِّرُوا کبَارَکمْ» ماه رمضان به پیرمردها احترام بگذارید «وَ ارْحَمُوا صِغَارَکمْ» ماه رمضان به بچه هایتان رحم کنید. در ماه رمضان از گناه توبه کنید، چون خدا در این ماه میبخشد. دست هایتان را بعد از نمازها بلند کنید و دعا کنید ماه رمضان عید اولیاء خدا و بهترین ماه هاست «وَ أَیامُهُ أَفْضَلُ الْأَیامِ» روزهایش بهترین روزهاست. «وَ لَیالِیهِ أَفْضَلُ اللَّیالِی» شب هایش بهترین شب هاست «وَ سَاعَاتُهُ أَفْضَلُ السَّاعَات» ساعاتش بهترین ساعت هاست «هُوَ شَهْرٌ دُعِیتُمْ فِیهِ إِلَى ضِیافَةِ اللَّهِ» در این ماه خدا شما را به مهمان خانهای دعوت کرده است که میزبان خود اوست. سالن پذیرایی مساجد، وسیلهی پذیرایی گرسنگی است. حدیث داریم گرسنگی عقل و فکر و فطرت انسان را به جوش میآورد. گرسنگی روح، انکسار و تذلل به وجود میآورد. گرسنگی حس مردم دوستی انسان را زنده میکند. گرسنگی توجه به نعمتهای انسان را زیاد میکند. گرسنگی انسان را یاد فقرا میاندازد. گرسنگی باعث میشود که یک سری فضولات زائد در بدن که در طول سال نمیسوزد، از بین برود. بدن مجبور میشود به خاطر فشار گرسنگی آن زوائد را بسوزاند و آنها را خانه تکانی کند. مهمانی خوبی است. در ماه رمضان دلها نرم میشود. در ماه رمضان انسان بیشتر یاد خدا میکند. ماه رمضان مساجد پر میشود، نفس کشیدن در ماه رمضان ثواب سبحان الله دارد. سیب و پرتقال مهمانی مادی است، مهمانی خدا همین گرسنگی است. خدا وقتی میخواهد مهمان کند یا میگوید: «بیا در بیابانهای مکه(عرفات)» یا میگوید: «گرسنگی بکش». اگر امام شما را بپذیرد. خداوند شما را در ماه رمضان اهل کرامت قرار داده است. امام زین العابدین در دعا، خدا را شکر میکند که آن مقامی که توبه بقیهی انبیاء دادی به امت پیغمبردادی، یعنی توفیق روزهی ماه رمضان را دادی «أَنْفَاسُکمْ فِیهِ تَسْبِیحٌ وَ نَوْمُکمْ فِیهِ عِبَادَةٌ وَ عَمَلُکمْ فِیهِ مَقْبُولٌ» نفستان ثواب سبحان الله دارد، خواب هم باشید برایتان ثواب عبادت مینویسند و خدا عملتان را قبول میکند. چون اعمال ما کم قبول میشود، علتش هم این است که قبول عمل شروطی دارد: 1- شرط ایمانی و اعتقادی دارد 2- شرط اخلاقی دارد 3- شرط اقتصادی دارد 4 - شرط سیاسی دارد 5- شرط بهداشتی دارد 6 – شرط خانوادگی دارد. اینطور نیست که ماهر کاری بکنیم، خدا قبول میکند. در قرآن داریم اگر کسی عملی را انجام دهد و اگر م?من باشد ما قبول میکنیم «فَلا کفْرانَ لِسَعْیهِ»(انبیاء/94) اگر کافری این کار را کرد، ثواب ندارد. عبادت شما اگر بخواهد قبول شود، قرآن میگوید: «وَ هُوَ مُ?ْمِنٌ فَلا کفْرانَ لِسَعْیهِ»(انبیاء/94) پس قبولی عمل بیهوده نیست. ولی ماه رمضان ماهی است که خدا میفرماید: به خاطر شرف این ماه، عبادات شما را قبول میکنم. احیاناً اگر کسی از کسی کدورت دارد، شب جمعه دستت را بلند کن و بگو خدایا، میخواهم وارد ماه رمضان شوم، پیغمبرت قبل از ماه رمضان گفت: از خدا بخواهید با قلب پاک وارد ماه رمضان شوید. من برای این که امسال ماه رمضان، قلبم پاک باشد، هر کس غیبت مرا کرده یا به من فحش داده و هر کس که در دل از او کدورتی دارم، همه را بخشیدم. خدایا طوری به دلهایی هم که من به آنها ظلم کردم القا کن که مرا ببخشند. از یک پدری خوشم آمد. جوانی داشت که از زمان طاغوت دنیا رفت. گفت: من میخواهم در قبر بچهام بروم. رفت و بچهاش را در قبر گذاشت و در قبر دعایی کرد که خیلیها گریه کردند. دست هایش را بلند کرد و گفت: خدایا! این پسر من مرا خیلی سوزاند. بارها مرا عصبانی کرد ولی حالا دیگر مرده است، من از حق پدریام میگذرم، خدا جان تو هم از حق خدائیت بگذر، دیگر حالا که مرده است او را ببخش که بالای سر قبر بسیار گریه کردند و منقلب شدند. طوری باشید که با قلوب پاک وارد شوید. بخواهید که «أَنْ یوَفِّقَکمْ لِصِیامِهِ» خدا برای روزه به شما توفیق بدهد. اینطور نیست که آدم هر کاری بخواهد، بکند. گاهی اوقات توفیق نیست. گاهی آدم در ماه رمضان از او سلب توفیق میشود. از خدا بخواهید تا توفیق قرآن خواندن را پیدا کنید. چون خواندن یک آیه قرآن درماه رمضان ثواب یک ختم قرآن دارد. «فَإِنَّ الشَّقِی مَنْ حُرِمَ غُفْرَانَ اللَّهِ فِی هَذَا الشَّهْرِ الْعَظِیمِ» آدم بدبخت کسی است که ماه رمضان بیاید و برود و خدا ایشان را نبخشد. بعد فرمایش حضرت رسول است که میفرماید: «وَ اذْکرُوا بِجُوعِکمْ وَ عَطَشِکمْ فِیهِ جُوعَ یوْمِ الْقِیامَةِ وَ عَطَشَهُ وَ تَصَدَّقُوا عَلَى فُقَرَائِکمْ وَ مَسَاکینِکمْ» ماه رمضان به فقرا کمک کنید. این که میگویند شب قدر ماه رمضان از هزار ماه بهتر است، کمک در شب قدر هم از هزار کمک در ماههای دیگر بهتر است. حضرت رسول میفرماید که: «وَ وَقِّرُوا کبَارَکمْ» ماه رمضان به پیرمردها احترام بگذارید «وَ ارْحَمُوا صِغَارَکمْ» ماه رمضان به بچه هایتان رحم کنید. رمضان یعنی گناه سوزی، مثل اسکناس کهنههایی که میسوزانند. زبالههایی که میسوزانند. به رمضان میگویند رمضان، چون خداوند در آن ماه گناهان را میسوزاند در ماه رمضان از گناه توبه کنید، چون خدا در این ماه میبخشد. دست هایتان را بعد از نمازها بلند کنید و دعا کنید. لازم نیست حتماً به عربی بخوانید و یا علی و یا عظیم بخوانید! هر چه بلدید بگویید. درد خودت را با سوز بگویی، بهتر از این است که رجز بخوانی. دائم رادیو روشن میکند و رادیو دعای سحر میخواند. دعای سحر رادیو برای شما رشد نیست. رشد آن است که سحری خوردی، روی پشت بام، در اطاقت، در حیاطت، خانههای بندگان خدا در تهران که همه کوچک است ولی بالاخره جایی را پیدا کن، خودت با خدا فارسی حرف بزن. پنج دقیقه خودت با زبان خودت فارسی حرف بزنی بهتر از این است که رادیو 3 ساعت برایت دعا بخواند. پنج دقیقه خودت باش. آدم باید بعضی کارها را خودش انجام دهد. رشد 5 دقیقه خلوت شما از 3 ساعت مناجات رادیو برای شما بیشتر است. بگو خدایا! عمرم رفت. با هرکس حرف زدم توجه داشتم جز زمانی که با تو حرف زدم. تا سر نماز رفتم، حواسم پرت شد. همه جا جز وقت مناجات بیدارم. همه کتابی را جز قرآن میتوانم بخوانم...هر چه بلدی بگو. نعمتها را بشمار. خدایا به من چشم دادی، گوش دادی، دست دادی. «الحمدلله» خدا به ما خیلی چیزها داده است، منتهی از بس در آنها غرق هستیم، نمیدانیم چه هستند. ماهی تا در آب است، آب را نمیفهمد. قرآن گاهی زنگ بیدار باشی میزند. میگوید: «إِنْ أَصْبَحَ ما?ُکمْ غَوْراً فَمَنْ یأْتیکمْ بِماءٍ مَعینٍ»(ملک/30) اگر صبح برخاستی و هر چه کندی به آب نرسیدی «فَمَنْ یأْتیکمْ بِماءٍ مَعینٍ» کیست که برایت آب بفرستد؟ «إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیکمُ اللَّیلَ سَرْمَداً»(قصص/71) اگر ما حرکت زمین را کند کردیم، شب یا روز طول کشید، به چه کسی زنگ میزنی میزنی که شب بفرست یا روز بفرست؟ گاهی میگوید: فرض کن نابینا بودی، فرض کن نمیشنیدی. اگر آب دهنم زیاد تولید میشد، میبایست همینطور که صحبت میکنم، یک سطل هم زیر چانهام بود. اگر همین تولید آب دهن بنده کم بود، باید یک شلنگ مثل کولر گوشهی دهنم بود تا میتوانستم با شما حرف بزنم. از بس تولید آب دهن ما میزان است یک بار نگفتیم خدا را شکر که آب دهنمان میزان تولید میشود. برای این که از اول اینطور بوده است. ما در نعمات خدا غرق هستیم و نمیدانیم. خدا ان شاءالله به همهی ما توفیق دهد و تمام خیراتی که در این ماه رمضان خداوند نثار بندگان مخلصش میکند، همهی آن خیرات و برکات را نثار همهی ما بفرماید.
منبع : سایت جامع اخلاق جوان ترین استاد خلبان نیروی هوایی ارتش ایران سرلشکر خلبان، « سیدعلی اقبالی دوگاهه» است. کسی که شهادتش داستان عجیبی دارد. سیدعلی اقبالی دوگاهه، در 25 سالگی استاد خلبان جنگنده F-5 در 27 سالگی با درجه سرگردی جزو افسران ارشد نیروی هوایی ارتش ایران شد. سرلشگر خلبان«عباس بابایی» و سرلشگر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان تحت آموزش ایشان بودند. آموزش درآمریکا تنها نیمی از پیکرش به ایران بازگشت این هم وطن دلیر اکثر تلمبه خانه ها و نیروگاه های برق عراق از کار انداخته بود و طرح های عملیاتی وی باعث گردیده بود صادرات 350 میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد از این رو صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود . از این رو به دستور صدام پس از دستگیری بدنش به دو نیمه تبدیل شد و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. شرح کامل شهادت علی اقبالی دوگاهه پس از بمباران پادگان «العقره» در حالی که زنده به اسارت مزدوران عراقی درآمده بود، به دلیل ضربات مهلکی که نیروی هوایی ارتش ایران در نخستین ماه جنگ بر پیکر ماشین جنگی عراق وارد نموده بود به دستور صدام و برای ایجاد رعب و وحشت در بین سایر خلبانان کشورمان، برخلاف تمامی موازین انسانی و موافقت نامه های بین المللی رفتار با اسرا، به فجیع ترین و بیرحمانه ترین وضع به شهادت رسید به طوری که نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی در موصل عراق مدفون شد. این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بیشرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سالها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می کرد و طی 22 سال هیچگونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود؛ تا این که در خرداد سال 1370، بر اساس گزارش های موجود عملیاتی و اطلاعاتی، و نامه ارسالی کمیته بین المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده وخلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد. پیکر مطهرش که بخشی از آن غریبانه در قبرستان محافظیه نینوا و بخشی دیگر در قبرستان زبیر موصل به خاک سپرده شده بود، با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین وکمیته بین المللی صلیب سرخ جهانی، به همراه پیکرهای مطهر تنی چند از دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی، پس از 22 سال دوری از وطن، در میان حزن و اندوه خانواده، یاران و همرزمانش به میهن بازگشت و به شکلی بسیار با شکوه و تاریخی در میدان صبحگاه ستاد نیروی هوایی تشییع و در پنجم مردادماه 81 در قطعه خلبانان بهشت زهرا درکنار سایر همرزمانش آرام گرفت. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد! وقتی قرار بر نوشتن است از اسطوره و الگو و نمونه گاهی قلم هم واهمه دارد از سقوط در عمق شعارزدگی و استیصال؛ ولی اینجا باید نوشت تا همه به احترام یک زن قیام کنند، زنی که برای خودش اسطوره ای شده است. به گزارش «زن فردا«، برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان “جانباز 100 درصد” را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است. با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم. اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است… اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد “سید نورخدا موسوی منفرد” سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است. می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت “شهید زنده” می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، “نور خدا” شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!
زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است. تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی “سید” روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر “زهرا” گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است. خیلی! شمردنی نیست! تا آمدن خانم حافظی همسر “سید نورخدا” با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن “بابایی” به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند. خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای “سید” بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند. می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند. از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با “سید نورخدا” بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد. یک قصه تمام نشدنی… می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!
می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با “سید نورخدا” بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد. از 14 سال زندگی مشترک با “سید” حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری “شهید زنده” را داشته باشم. سید دلم را برد! از روز آشنایی با “سید” می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد! کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید “سید” مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید! پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام… زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید “نمی دانی خون سید چه ها کرده است”، می گوید “شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم”، می گوید ” من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام”، می گوید…
در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است. با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم “خسته نمی شوی؟” می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه! پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست! سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که “حقت این نبوده است؟” و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست! انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک “شهید زنده”! احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از “سید” دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟ می ترسم کم بیاورم! می گویم برای شفای “سید” دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که “سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است…” می گوید که گاهی برای “سید” و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان “تک” بوده ایم و حالا هم در همه دنیا “تک” هستیم.
از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم. روی پیشانی “سید نورخدا” بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی “سید” را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد! یک زن دیگر متولد شده است! کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد “سید نورخدا موسوی منفرد” معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم! از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن “سید نورخدا” خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است! از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد. آیا این منم!؟ می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود! می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟ جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود. برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک “شهید زنده” روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.
صدام حسین رییسجمهور عراق، از همان ماههای ابتدایی تولد جمهوری اسلامی ایران دست به تحرکاتی علیه ایران زد و در حقیقت جنگ اعلان شدهای را آغاز کرد. او با توسل به افراد خود فروخته ضد انقلاب بمبگذاری و کشتار مردم بیدفاع خوزستان را در پیش گرفت. از مهر 1358 هـ. ش تا شهر یور 1359 هـ.ش که جنگ رسماً آغاز شد، بیش از 20بار مردم بیدفاع خرمشهر، طعم تلخ بمبگذاری و کشتار بیرحمانه را چشیدند. غروب روز 31 شهریور، از شدت گلولههایی که بر سر خرمشهر میریخت کاسته شده بود. گویی دشمن نفسی تازه میکرد تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد. تا آن ساعت دهها تن از مردم بی دفاع کشته و صدها نفر مجروح شده بودند. بیمارستانها مملو از مجروحین بود. برخی از مردم، هر آنچه از ملزومات زندگی میتوانستند، بر میداشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهرهای مجاور روانه میشدند. محمد جهانآرا، فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر دستور داده بود تا همه پاسداران شهر در مقر سپاه جمع شوند. آنها در سالن غذاخوری مقر سپاه دور هم جمع شدند. جهان آرا لب به سخن گشود: - بچهها، تمام تعلیماتی که دیدهایم برای چنین روزی بوده است. پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه مرز شدند. دو تیپ 26 و 6 زرهی عراق از سوی شلمچه به سوی جاده خرمشهر- اهواز در حرکت بود. پاسگاهها شلمچه، حدود و خین زیر آتش بود. مهمات و اسلحه مدافعین شهر اندک بود. در سومین روز تهاجم عراقیها پس از سقوط دژ مرکزی، از دو محور جاده شلمچه به پل نو و نهر عرایض، به سوی خرمشهر حرکت کردند تا جاده خرمشهر اهواز را اشغال کنند. صبح چهارمین روز، تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند، ایرانیها به موشکانداز آر، پی، جی هفت به جان تانکها افتادند. در روزهای پنجم، ششم و هفتم تجاوز، دشمن موفقیتها دندانگیری به دست نیاورد. به همین خاطر فرماندههان تیپ 33 عراق در هشتم مهر، قبل از طلوع آفتاب جلسهای تشکیل دادند. در این جلسه، بندر خرمشهر به عنوان محل پیشروی تعیین شد. با طلوع خورشید نبرد نابرابری در بندر آغاز شد. شصت کماندوی عراقی به داخل بندر نفوذ کردند. نیروهای مدافع با این که هشت نفرشان شهید شده بود، دشمن را به عقب راندند. روز دهم مهر جنگ تن و تانک در دروازههای ورودی خرمشهر در گرفت. در این روز بچههای آغازجاری در محور بندر مقاومت کردند. مدافعین شهر، آن روز 9 تانک، 3 خودروی حامل توپ 106 را منهدم کردند یا به غنیمت گرفتند. پس از این مقاومت بود که نیروها به عقب بازگشتند تا دمی بیاسایند. آسایشگاه آنان مدرسه «دریا بدرسایی» بود. شام خوردند و در حیاط، مدرسه دراز کشیدند. تا این که آرام آرام خوابشان برد. ساعت حدود ده شب بود که کسی وارد مدرسه شد. محمد نورانی را صدا زد و گفت: - در بندر هیچکس نیست. خودت را برسان آنجا. نورانی دلش نیامد بچهها را بیدار کند. بیرون رفت تا شاید کسان دیگری را برای مقاومت در بندر بیابد. ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ستون پنجم گزارش مدرسه را به دشمن داده بود. گلوله توپی وسط بچههای خستهای که به خواب رفته بودند، فرود آمد. چهار نفر در دم شهید شدند و عده دیگری مجروح و بیهوش و بعضی با موج انفجار به اطراف پرت شدند. عراقیها تا 19 مهر همچنان در دروازههای شهر و حوالی آن متوقف شدند. 23 مهر ماه برای خرمشهر روز سرنوشتسازی بود.خبرهایی که از پیشروی دشمن میرسید، نشان از قریبالوقوع بودن سقوط شهر میداد. از مقاومت مدافعین بندر و پلیس راه کاسته شد و پادگان دژ به طور کامل سقوط کرد. نیروهای دشمن با پیشروی در عمق شهر و در خیابان فردوسی به مسجد جامع نزدیک شدند. در روز 29 مهر، عراقیها طرحی را به اجرا درآوردند تا تصرف پلی که خرمشهر را به آبادان متصل میکرد، شهر را به جنگ در آورند. در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهایی به اجرا درآمد. سی تا چهل نفر از مدافعین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت میکردند. لحظه به لحظه از تعدادشان کاسته میشد. جهانآرا تعدادی را که در نقطه دیگر جنگیده و برای استراحت به مقر برگشته بودند، به خیابان فرا خواند. او با بیسیم به آنها گفت: - بچهها بیایید که شهر دارد سقوط میکند. اما تعداد نیروهای مهاجم بیش از آن بود که توان مقاومت داشته باشند. 25 سرباز و افسر پادگان دژ تا پای جان در این خیابان ایستادگی کردند اما تمام آنها به شهادت رسیدند یا به اسارت درآمدند. دشمن با به کارگیری 5 گردان خود را به ساختمان فرمانداری رساند و بر پل خرمشهر مسلط شد. اوایل شب، ساختمان فرمانداری به محاصره نیروهای ایرانی در آمد. اواخر شب، عراقیها یورش سنگینی را دوباره آغاز کردند و ساختمان فرمانداری را بازپس گرفتند. حالا دشمن قصد تصرف آخرین نقطه امید شهر را داشت. آنها خود را به مسجد جامع نزدیک کردند. روز سوم آبان دشمن به نزدیکیهای مسجد جامع رسید. شهر در آستانه سقوط کامل بود فرماندهان ارتشی دستور عقبنشینی دادند. بچههای خرمشهری حاضر به تخلیه شهر نبودند. پل در تسلط کامل عراقیها بود. بچههای خرمشهری در خیابان 45 متری که به فلکه فرمانداری میرسید، سنگر گرفته بودند و آخرین گلولههای خود را شلیک میکردند. شب مقاومت ها فروکش کرد و دشمن بر شهر مسلط شد. چند نفر که باقی مانده بودند به گشت و گذار در شهر پرداختند تا کسی در شهر به جا نماند. آنها برای آخرین بار سراغ مسجد جامع رفتند. در و دیوار آن را بوسیدند و با مسجد وداع کردند. تنها راه خروج از شهر، راه باریکی از زیر پل بود. یکی از بچههای خرمشهری با تیربار مواضع دشمن را هدف قرارداد تا شاید از حجم آتش آنها بکاهد و بقیه از زیر پل عبور بگذرند و شهر را ترک کنند. او آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کردند و دست آخر خود به شهادت رسید. ساعت ده صبح چهارم آبان ماه شهر سقوط کرد. در آن سوی کارون، بغض یکی از بچهها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهرش فریاد کشید: - خرمشهر صدای مرا میشنوی؟ خرمشهر، به بعثیها بگو ما برمیگردیم! آزادت خواهیم کرد. ترس از هجوم چتر بازارها، دشمن را واداشت تا خودروهای اسقاطی را به حال ایستاده درآورد و در نقاط بسیاری تیرآهن نصب کنند تا مانع از فرود چتر بازها شود. در آن ساعتی که «ارتشبد صدام حسین!» مست و دیوانه فرماندهان ارتش از هم گسیختهاش را در صبح روز سوم خرداد سا ل1361- درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر- زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود، صدای بیسیم در قرارگاه کربلا برخاست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت. او با کد و رمز به فرماندهی قرارگاه کربلا گفت که میتواند با نیروهایش که 70نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود. این جوان، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین(ع) بود. گرما در راه بود. به همین خاطر، فرماندهان یگانهای سپاه و ارتش، شبانه روز به طراحی حمله پرداختند تا هر چه زودتر عملیات آغاز شود. در پایان دو هفته، قرارگاه کربلا اهداف عملیات را چنین اعلام کرد: اهداف: 1- انهدام نیروهای دشمن حداقل با استعداد بیش از 2 لشگر 2- آزادسازی خرمشهر و هویزه و پادگان حمید 3-آزدسازی حدود 6000 کیلومتر مربع از سرزمینهای اسلامی با بیرون راندن نیروهای دشمن. پس از جلسههای مختلف و بحث و بررسی و تبادل نظر بین فرماندهان سپاه و ارتش عبور از رودخانه کارون بهترین شیوه غافلگیری انتخاب شد. پس از کامل شدن طراحی عملیات، سه قرارگاه قدس، فتح و نصر تشکیل شدند و قرارگاه مرکزی کربلا فرماندهی کل عملیات را به عهده گرفت. تصویر کلی طرح عملیات چنین شد، از جبهه راست قرارگاه قدس، جبههمیانی قرارگاه فتح و در جبهه چپ قرارگاه نصر باید به دشمن حمله میکردند. پس از بحثهای فراوان، قرار شد عبور از رودخانه کارون و ایجاد جبهه گسترده و حمله وسیع به عنوان طرح عملیات به یگانهای مختلف اعلام شود. 24 ساعت قبل از عملیات، در هشتم اردیبهشت، مسوول اطلاعات قرارگاه کربلا در جلسهای آخرین وضعیت دشمن را چنین بر شمرد: در طول دو هفته، دو تیپ زرهی و یک تیپ پیاده از پایین آب گرفتگی در طول 2هفته، دو تیپ زرهی و یک تیپ پیاده از پایین آب گرفتگی تا شمال خرمشهر آرایش گرفته است. فرماندهان تصمیم گرفتند که ظرف 48 ساعت بر روی رودخانه کارون پل احداث کنند و عملیات آغاز شود. اگر دشمن تحرکات خود را شدت میبخشید و تجمع نیروهای خود را گسترش میداد، قطعاً عملیات با شکست رو به رو میشد. در همین ایام مردم فلسطین مورد یورش رژیم صهیونیستی قرار گرفته بودند. به همین خاطر، فرماندهی قرارگاه کربلا نام «الی بیتالمقدس» را برای عملیات برگزید. به سبب همزمانی عملیات با میلاد حضرت امیرالمومنان(ع) رمز عملیات « علی بنابیطالب(ع» در نظر گرفته شد. نهم اردیبهشت 1361، 30دقیقه پس از ساعت 24 ناگهان صدای فرماندهی قرارگاه کربلا در بیسیم تمام یگانها طنین انداخت: «بسمالله الرحمن الرحیم، اذا جاء نصرالله و الفتح و رایت ناس... از قرار گاه مرکزی به کلیه یگانها... یا علی بن ابیطالب، یا علی بن ...» یگانهای عملیاتی با شنیدن صدای محسن رضایی و سرهنگ علی صیاد شیرازی به سوی اهداف تعیین شده یورش بردند. روز اول که به پایان رسید نیروهای ایرانی، زمینی به مساحت 800 کیلومتر مربع را در غرب رودخانه کارون به تصرف درآورده بودند. همین ماجرا کافی بود تا تعادل دشمن را بر هم زند. قبل از عملیات، عراقیها از یورش رزمندگان خبر داشتند اما پیشبینی نمیکردند که آنها بتوانند از رودخانه عبور کنند، بلکه میپنداشتند از محور شمالی مورد حمله قرار بگیرند. تا روز 16 اردیبهشت که 5 روز از عملیات میگذشت، نیروهای ایرانی به ترمیم رخنهها و ایجاد جبههای واحد در مقابل عراق پرداختند. حسن باقری (افشردی) فرمانده قرارگاه نصر بعدها در مصاحبهای درباره مرحله اول عملیات گفت: برادران رزمنده ما توانستند آن شب (شب اول) در دل تاریکی با شناساییهای دقیق که قبلاً انجام داده بودند، حتی از جاده آسفالت اهواز- خرمشهر هم رد بشوند. ساعت 30/11 دقیقه شب 16 اردیبهشت، مرحله دوم عملیات آغاز شد نیروهای قرارگاه فتح (جبهه میانی) با یک خیزجانانه خود را به دژمرزی رساندند. در این مرحله رزمندگان ایرانی به مرز بینالمللی رسیدند و محاصره خرمشهر را شدت بخشیدند تا جایی که دشمن شروع به تخلیه تدریجی نیروهایش کرد. از سوی دیگر دشمن از هویزه، پادگان حمید و حومه اهواز عقب نشستند و جاده اهواز- خرمشهر آزاد شد. با این که نیروهای ایرانی 9 روز بیامان جنگیده بودند، مرحله بعدی در ساعت 10 شب نوزدهم اردیبهشت آغاز شد. مرحله سوم عملیات با هدف آزادسازی خرمشهر توسط نیروهای دو قرارگاه نصر و فتح آغاز شد. روز 20 اردیبهشت نیروهای ایران کاری از پیش نبردند و تنها در 3 کیلومتری خرمشهر مستقر شدند. علی صیاد شیرازی و محسن رضایی دقایقی را در اتاق جنگ قرارگاه کربلا تنها شدند. صیاد گفت: اگر خرمشهر را محاصره کنیم، در گام بعدی، پس از آنکه گردانها به بازسازی خود پرداختند، میتوانیم آن را تصرف کنیم. محسن رضایی حرف او را تایید کرد. اما چگونه باید شهر محاصره میشد؟ تنها راه محلی بود بین شلمچه و خرمشهر که دشمن تمام توانش را به کار گرفته بود تا از آنجا با نیروهای ایرانی مقابله کند. شامگاه یکشنبه اول خرداد 1361 با رمز یا محمد بن عبدالله (ص) مرحله چهارم عملیات آغاز شد یگانهای قرارگاه فتح پس از درگیری با دشمن و پیشروی موفق شدند خود را به پلیس راه خرمشهر برسانند. نیروهای قرارگاه فجر نیز پل نو را تصرف و به سوی اروند پیشروی کردند. نیروهای قرارگاه نصر نیز در امتداد مرز، ضمن پیشروی و پاکسازی منطقه به سوی جنوب به حرکت در آمدند. حالا خرمشهر به محاصره درآمده بود. با طلوع خورشید روز دوم خرداد حلقه محاصره تنگتر شد. بعد حسین خرازی از پشت بیسیم به قرارگاه اعلام کرد که ما در حال پیشروی هستیم و تعداد عراقیهایی که به نشانه تسلیم دست روی سرگذاشتهاند، بیشمار است. هلیکوپتر هوا نیروز ارتش برخاست تا گزارش کاملی از وضعیت شهر به فرماندهی قرارگاه اعلام کند. خلبان فریاد میزد: تا چشم کار میکند توی خیابانها و کوچههای خرمشهر، عراقیها صف بستهاند و دستها بر سر منتظر اسارتاند! ساعتی از ظهر نگذشته، موعد پیروزی فرا رسید. 575 روز بود که خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود. حالا وقت آزادی بود. نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم سراسر ایران را به خیابانها کشاند. خرمشهر شهر خون آزاد شد....... اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندند تا نمازشکر بر جای بیاورند. در گوشهای بهروز مرادی (خرمشهر سبزهرویی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود، بر روی تابلویی نوشت: خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر. تا شامگاه روز سوم خرداد، شهر پاکسازی شد. مردم ایران آن روز ساعتها در خیابانها و کوچه ها به شادی و سرور پرداختند. بودند کسانی که اشک شوق میریختند و بازگشت این پاره تن وطن را به یکدیگر تبریک میگفتند. در کنار این همه شادی و سرور، پیام امام (ره) خسته نباشید دلچسبی بود به همه آنهایی که 23 روز مردانه جنگیده بودند تا خرمشهر را آزاد کنند. روح همه شهدای خرمشهر شاد و یادشان گرامی باد....
به گزارش فارس، عملیات کربلای دو در 10 شهریور 1365 در منطقه حاج عمران، با شرکت یک تیپ از لشکر 10 سیدالشهدا(ع)، تیپ 9 بدر، 12 قائم، 21 امام رضا، 105 قدس، 155 شهدا که در مجموع به استعداد 28 گردان از سپاه بود انجام شد.
هدف های عملیات عبارت بودند از: ترمیم خط پدافندی، خارج کردن عقبه خودی از دید و تیر دشمن و دستیابی به راهکارهای مناسب به منظور عمق دادن به منطقه برای عملیات بعدی.
مانور عملیات از دو محور طرح ریزی شده بود: محور راست، شامل ارتفاعات گردکوه (معروف به شهید صدر)، تخت سنگی، تپه شهدا و تپه سرخ و 2 محور چپ، شامل ارتفاعات 2519، واراس و یال های آن، تپه تخم مرغی، شیار «اِنِه» و دو یال ارتفاع سَکران .
فرماندهی این عملیات به قرارگاه سیدالشهدا(ع)، یکی از قرارگاه های تابعه نیروی زمینی سپاه واگذار شد. در شب اول عملیات تپه شهید صدر، تخته سنگی و مقر فرماندهی دشمن به تصرف نیروهای خودی درآمد و در جناح چپ به علت عدم دستیابی کامل به هدف ها، رزمندگان عقب نشینی کردند. در شب دوم بار دیگر نیروها از محور چپ دست به حمله زدند اما موفقیتی به دست نیامد و عملیات با تصرف نیمی از هدف ها به پایان رسید.
حماسه عملیات کربلای2 با مقدمه ای متفاوت:
یکی از غرایب و عجایب جبهه که جای بحث داره و شاید یکی از دلایلش پایبندی کشور ما به ماه های حرام باشه. نداشتن عملیات در ماه محرم به استثنای یک عملیات و باز عجیبت تر اینکه بچه های پرشور و شر تهرون، محرم زیر بار عملیات نمیرفتن. نه اینکه جبهه رو ترک کنن؛ نه. در جبهه بودند اما در بست درخدمت عزاداری.
یکی از یگانهای عملیاتی تهرون، لشگرده سیدالشهداء(ع) بود که با اومدن حاج آقا فضلی به عنوان فرمانده این یگان یک لحظه رزمنده هاش استراحت نداشتن. هرکجا بهش میگفتن به خط بزن. نه نمیگفت.
کارنامه یکسال اول سردارفضلی در لشگر 10 گویای این مدعاست که او خرداد 64 تیپ سیدالشهداء(ع) رو تحویل گرفت. آخر مرداد عملیات عاشورای 3 رو انجام داد. سریعا برای شکستن خط، اون هم جزیره ام الرصاص با همه سختی هاش اعلام آمادگی کرد و در بهمن ماه 64 با نیروهاش از اروند رد شد و خط ام الرصاص رو شکست و بلافاصله برای حضور در دفع پاتک های اطراف کارخانه نمک در فاو اعلام آمادگی کرد که در این ماموریت خودش هم تا مرز شهادت رفت و بعد از والفجر8 برای دفع تجاوز دشمن، عملیات سیدالشهداء(ع) در فکه را انجام داد که حسین اسکندرلو پرکشید .
اواخر اردیبهشت 65 جلوی پیشروی دشمت درمحور پیچ انگیزه-شرهانی رو گرفت. در تیرماه 64 تیپ سیدالشهداء(ع) را به قلاجه برد و مهیا کرد برای عملیات کربلای یک و شب عملیات منطقه وسیعی از خط مقدم رو برای یورش رزمندگان تیپ سیدالشهداء(ع) پذیرفت تا جایی که بعد از عملیات مهران یگان ما شد لشگر ده سیدالشهداء(ع).
آنقدر حاج علی با نیروهاش به دشمن کوبید که بچه ها با التماس و خنده بهش میگفتند: حاج علی دیگه بسه، کمرمون شکست! یک هفته به محرم مونده بود و ما آماده میشدیم برای محرم سال 65 و بعضی ها هم مرخصی گرفته بودند یا رفته یا میخواستن برن تهرون برای محرم، و از منطقه هم قول و قرار برای حسینیه لباس فروشها و مسجد جامع بازار تهران گذشته بودند و ما هم به خودمون قول داده بودیم که امسال محرم لااقل به هیئت های عزاداری میرسیم.
تا اینکه دستوری گردانها و واحدهای لشگر رو حیرت زده کرد و اون دستور جابجایی سریع نیروها به منطقه پیرانشهربود. گردان ها و واحدها در شهرستان نقده و بعضی هم در مهاباد مستقر شدند و پادگان پَسوه شد مقر پشتیبانی. بچه های اطلاعات و تخریب کار شناسایی ها رو به پایان رسونده بودند و طرح عملیات هم منطقه مانور گردان ها رو مشخص کرده بود و ماموریت ها مشخص شده بود. گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) هم غروب روز جمعه 7 شهریور 65 از قَلاجِه با سه تا اتوبوس راه افتاد و روز شنبه بعد از نهار بچه ها از بوکان به سمت نقده در حرکت بودند که با برخورد دو اتوبوس ها حامل بچه های تخریب با هم و چپ شدن یکی از اونها از روی پل جاده به حمدالله اتفاقی نیفتاد و بچه ها با کامیون به شهرستان نقده منتقل شدند.
شهریور ماه بود و مدارس هم تعطیل بودند و گردان رو در یک دبیرستان جا دادند و بچهها، کلاسها رو با پتو فرش کردند و مستقر شدند.
روز یکشنبه 9 شهریور از صبح تا ظهر در اختیار خودشون بودند و بعدازظهر حدود ساعت 5 بعد از ظهر بچه ها آماده رفتن شدند. آنقدر کا رسریع و عجله ای بود که هیچکس نمیدونست منطقه درگیری کجاست و باید در چه زمینی عملیات کنه و معبر بزنه. بچه های قدیمی گردان هم نگران بودند. چون شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده گردان تخریب در سفر حج تمتع بود و مسئولیت گردان با معاونش حاج مجید بود. الغرض بچه ها با هم خداحافظی کردند. ماشین ها حرکت کرد. تا پیرانشهر با مینی بوس رفتیم و از اونجا نیروها رو با کامیون به خط مقدم انتقال دادند و نیم ساعت به آفتاب مونده بود که ما از کامیونها روی ارتفاع "کِدو" پایین اومدیم. برای مرحله اول عملیات قرار بود دو گردان عملیات کنند. گردان حضرت علی اصغر(ع) به دشمن حمله کند و گردان حضرت قاسم(ع) از گردان علی اصغر(ع) عبور کنه و عملیات رو ادامه بده و بعضی از گردانها هم در روز با دشمن درگیرشوند.
دو تیم معبر مامور به گردان حضرت علی اصغر(ع) شدند. یک تیم هم که من مسئولش بودم مامورشدیم به گردان حضرت قاسم(ع). تو همون گیرو دار خبر دار شدیم شهید محمد خاکفیروز یکی از بچه های تخریب، چند روز قبل در حین شناسایی منطقه تو میدون مین اسیر شده و فرماندهان نگران بودند دشمن هوشیار باشه.
من یاد ندارم عملیاتی را بدون اینکه به منطقه توجیه بشم رفته باشم غیر از این عملیات. فکر کنم فقط دو تا مسئول تیم معبر که به گردان حضرت علی اصغر (ع) مامور بودند از دیدگاه با دوربین، محدوده درگیری و معبر خود رو دیدند. هوا که تاریک شد ابتدا گردان حضرت علی اصغر(ع) از ارتفاع کِدو به سمت محل ماموریت خود حرکت کرد. مهدی قندیل فرماندهی این گردان رو به عهده داشت. و گردان حضرت قاسم(ع) هم فکر کنم ساعت 9 شب بود حرکت کرد. هرچی فکر میکنم یادم نمییاد اون شب شام خوردیم یا نه! از جیره جنگی و تنقلات هم خبری نبود. نه اینکه آدم های شکمویی باشیم، نه. باید جون تو بدن داشته باشیم بعد از اون همه راهپیمایی با دشمن گلاویز شویم .
مسیر صعب العبور و سنگلاخ بود .شیب مسیر و سنگریزه زیاد، هرلحظه احتمال سر خوردن و سقوط بچه ها بود. من جلوی ستون بودم و فرمانده گردان حضرت قاسم (ع) حاج عباس قهرودی پشت سر من میومد. من از یک طرف نگران خودم بودم که از صخره ها پرت نشم از یک طرف هم نگران حاج عباس که با پای مصنوعی و با یک چوب دستی به سختی روی سنگها جابجا میشد. چند دقیقه یک بار هم از عقب ستون خبر میرسید که توقف کنید که ستون قطع شده. از اینکه باز هم با فرمانده دلاور و شیر نترسی مثل عباس قهرودی عملیات میرفتم خیلی خوشحال بودم. مدام ستون بچه ها قطع میشد و صدای زمین خوردن بچه ها میآمد. فکر کنم تا اومدیم پایین ارتفاع کِدو 4 ساعت طول کشید. ما که پایین ارتفاع رسیدیم هنوز گردان حضرت علی اصغر به پای کار نرسیده بود. ساعت از دوازده گذشته بود که درگیری روی ارتفاعات دوروبر ما شروع شد.
سمت راست ما ارتفاع 2519 و شهید صدر بود و سمت چپ ما ارتفاعات وارس و سَکران با شروع درگیری منورهای دشمن آسمان رو روشن کرد. تا اینجا دشمن هنوز متوجه حضور ما در داخل شیار ارتفاع "اِنِه"نشده بود. آتش سنگینی از سوی دشمن روی ارتفاع 2519 و شهید صدر اجرا میشد. مشکل وقتی بوجود آمد که هواپیماهای دشمن با ریختن منورهای خوشه ای تمام منطقه رو روشن کردند. به طوری که ما از داخل دره کِدو به وضوح درگیری روی ارتفاعات رو مشاهده میکردیم. و وقتی منوّرهای خوشه ای از نورافشانی میافتادند باقی مانده اون مثل گلوله های آتش به سمت زمین میآمد و منطقه درگیری ما هم بیشه زار خشکی بود که به دشت منتهی میشد. ارتفاع علف های گندمی تا ساق پا میرسید.
شهید سعید صدیق
شهید اسماعیل خوش سیر از بچه های تخریب بود که منطقه رو شناسایی کرده بود. دیدم خیلی نگرانه. گفتم اسماعیل چیه؟ گفت: باقی مونده این منورها زمین رو آتیش میزنه. من و اسماعیل و حاج عباس قهرودی و بی سیم چیش زیر یک تخته سنگ نشسته بودیم و گردان هم آماده بود که بعد از گردان حضرت علی اصغر(ع) با دشمن درگیر بشه. صدای مکالمه بی سیم میآمد.از قرارگاه میگفتند چرا درگیر نمیشین. از وقتی اسماعیل گفت احتمال آتیش گرفتن خار و خاشاک هست من تو فکر رفتم که خب اگه زمین آتیش بگیره چه جوری باید وارد میدون مین شد و چه جوری باید معبر زد که شنیدم از بی سیم صدا میاد که نمیشه وارد میدون شد. میدون مین آتیش گرفته. تا این خبر رو شنیدم دلم ریخت. چون دو تا تیم از بچه های تخریب که مامور به گردان علی اصغر(ع)بودند باید تو این میدون معبر میزدند. از همه بیشتر نگران شهید حسن مقدم و سعید صدیق بودم. چون میدونستم "حسن" به آتیش میزنه. به اسماعیل گفتم: مسیر معبر حسن مقدم رو بلدی که اگه نیاز شد کمکشون کنیم.گفت: آره.
شروع کردیم با فرمانده گردان و نیروهای اطلاعات عملیات در مورد ادامه کار صحبت کردن که گردان علی اصغر(ع) با دشمن روی تپه دوقلو درگیر شد. هم از آسمون آتیش میریخت و هم زیر پای بچه ها شعله ور بود. اما گردان حضرت علی اصغر(ع) ول کن دشمن نبود . آتش منحنی زن ها و گلوله های کاتیوشا و تفنگ 106 دشمن روی ارتفاع 2519 و وارس متمرکز بود و دشمن در زیر نور منورها متوجه حضور ما در پایین ارتفاعات شد و با گلوله های کاتیوشا، شیار منتهی به ارتفاع کِدو رو به آتش بست.
زمین منطقه درگیری به علت داشتن علف های خشک و بلند درحال سوختن بود و با دستور حاج عباس قهرودی گردان حضرت قاسم(ع) برای جلوگیری از تلفات از داخل شیار به زیر تخت سنگها پناه بردند. نیم ساعت بعد از درگیری اولیه گردان ما هم حرکت کرد و وارد شیاری شدیم که بین دو تا تپه بود من نسبت به منطقه توجیه نبودم فقط یادم میاد که پشت سرم برادر اصغر احمدی معاون گردان حضرت قاسم(ع) میومد.500 متری جلو رفتیم و این مسافت یک ساعتی طول کشید. رسیدیم جایی که آتیش خیلی سنگین بود و دشمن تیر تراش میزد. احساس میکردی الانه که تیر رسام تو سرت بخوره. صدای انفجارهای کوچیک مثل انفجار نارنجک میومد.خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم. منورهای خوشه ای تمام منطقه رو روشن کرده بود. مقابل ما تیربار سنگینی بود که یک لحظه تیر اندازیش قطع نمیشد. به اسماعیل گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: فکرکنم مسیر رو اشتباه اومدیم. به گمانم پشت دشمن هستیم.
ما آتیش دهنه تیر بار رو میدیدیم اما تیری سمت ما نمیومد. تا اینکه زیر نور منور، من از دور سیم خاردار تک رشته ای دیدم. این علامت میدون مین بود. با اسماعیل اومدیم لب شیار و نگاهی به اطراف کردیم. حدسم درست بود وارد میدون مین شده بودیم. معاون گردان هم که بگو مگوی من و اسماعیل رو شنید گفت: برگردیم و ستون بچه ها برای دقایقی نشستند . ستون عقب گرد کرد و از همان مسیر که آمده بودیم با احتیاط برگشتیم و مجددا بچه ها زیر تخت سنگها جانپناه گرفتند.
پشت بی سیم مدام از قرارگاه دستور درگیری به ما میدادند و مدام سوال میکردند با دشمن درگیر شدید یا نه؟ هوا داشت روشن میشد که دستور رسید نیروها رو به عقب برگردونید . باقی مانده گردان حضرت علی اصغر(ع) داشتند از داخل شیار عقب میآمدند. اونها خیلی خسته بودند و از ما میخواستند کمک کنیم مجروحین و شهدا رو از منطقه تخلیه کنیم و از طرفی هم آتیش دشمن امان همه رو بریده بود.
با اسماعیل و بچه های اطلاعات مسیر برگشت رو به بچه ها نشون دادیم و تاکید کردیم هرجوری هست خودتون رو به بالای ارتفاع کدو برسونید. تشنگی و گرسنگی بچه های رزمنده رو آزار میداد. مجروحین هم مدام طلب کمک میکردند. بچه ها کمک کردند خیلی از مجروحین رو تا زیر ارتفاع کدو آوردند اما از اینجا به بعد کار مشکل بود. از طرفی شیب زیاد مسیر برگشت و از طرف دیگر هم ضعف و تشنگی توان حمل مجروح رو از همه ما گرفته بود. با حاج عباس قهرودی عقب میومدیم. رزمنده ها تا حاجی رو دیدند با التماس میگفتند حاجی ما رو اینجا نگذارید. حاجی هم به اونها دلداری میداد که ما بدون شما بالا نمیریم. خیلی فضای عاطفی و سنگینی بین فرمانده و نیروها حاکم بود. حاج عباس خم شد و یکی از مجروح ها رو که بد حال هم بود رو کولش انداخت و به طرف بالای ارتفاع کدو حرکت کرد. بچه های دیگه تا این حرکت رو دیدند که حاجی با پای مصنوعی و اینکه باید یکی کمک کنه خودشو بالا ببره مجروح به کول گرفته به غیرتشون برخورد و همه کمک کردند و مجروح ها رو از زمین بلند کردند.
درمسیر که عقب میومدیم داشت نماز قضا میشد. به بچه ها گفتیم همین طور که عقب میرن نمازشون رو هم بخونند. قبل از اینکه هوا روشن بشه باید بچه ها به یک جان پناهی میرسیدند. شیارهای صخره ای ارتفاع کدو جانپناه خوبی بود و باید عجله میکردیم تا قبل از هجوم هواپیماهای دشمن به شیارها برسیم. خیلی از بچه ها بریده بودند. غیر ازشهدا حداقل 400 نفر بودند که باید زود از منطقه درگیری تخلیه میشدند. اما یک مقدار که راه اومدند هرکس در پناه تخته سنگی دراز کشید. هرچی التماس میکردیم و قربون صدقشون میرفتیم تکون نمیخوردند. ساعت حدود 8 یا 9 صبح روز دهم شهریور بود که یکی از دوستان به من گفت جعفر تنها چیزی که میتونه اینا رو از زمین بلند کنه ذکر اهل بیته،ْ یه چیزی بخون. چند نفر دور من بودند و گفتند تو شروع کن و ما هم جواب میدیم. شروع کردم به اشعار حماسی خوندن و یا علی گفتن و این شعربیادم اومد و دم گرفتم: « ذکر دل بود یا علی مدد، یا علی مدد، یاعلی مدد » شاید چند دقیقه نگذشت که رزمنده ها از زمین کنده شدند و یک صدا فریاد میزدند: «یا علی مدد» و صدای فریاد اونها در داخل دره های ارتفاع کدو می پیچید.
نام علی(ع) بدنهای تشنه و بی رمق رو از زمین کند و توانستیم با کمک دوستان یکی دو گردان را از منطقه درگیری بیرون بیاوریم.
روز 10شهریور ماه سال 65 بود که ما با مدد مولا علی از مهلکه بیرون آمدیم. رسیدیم بالای کدو و فرماندهان و نیروهای تدارکات ایستاده بودند و از بچه ها پذیرایی میکردند. اونجا حاج محمد تیموری که معرف حضور رزمنده های شمرونه، ایستاده بود تا من رو دید با خنده گفت: یکی مون میرفتیم اسیر می شدیم و به بچه های دربند دشمن سبک جدید نوحه های سینه زنی امسال رو یاد میدادیم.
همه زدند زیر خنده و برای این که روحیه به بچه ها بده گفت: با اجازه آقا جعفر؛ برادرا این نوحه ای که من میگم همه جواب بدید: ارتفاع اِنِه، زیر پای مَنه، آی نَنِه، آی نَنِه.
صدای قهقهه همه بلند شد.
ما باید باز به پائین ارتفاع برمیگشتیم. چون ده ها شهید و مجروح در منطقه درگیری مونده بودند. اما فرمانده ها مانع شدند و تکلیف شرعی کردن و ما منصرف شدیم اما خدا میدونه دلمون پائین بود. هواپیماها و هلیکوپترهای دشمن مدام داخل شیا رو بمباران میکردند و آتش کاتیوشا و منحنی زن های دشمن صخره ها رو از جا میکند. کربلای دو واقعا کربلایی بود. مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و شهدای عملیات خیلی هاشون یکی دو ماه بدنهاشون روی زمین افتاده بود. پیکر نوحه خون امام حسین؛ شهید حسن مقدم، 53 روز بعد عقب آورده شد. اون سال 15 شهریورماه سال 65 روز اول ماه محرم بود. ما موندیم برای امام حسین (ع) سینه بزنیم و اونا جونشون رو برای امام حسین دادند. حالا ما سینه هامون در فراق اونا تنگ شده ایکاش اونا هم پیش اربابشون امام حسین(ع) دلتنگ ما بشند و نام ما رو ببرند و یادی از ما کنند. زیبایی عملیات کربلای دو به اینه که شهدا پیشواز ماه محرم رفتن و قبل از اینکه اربابشون بی غسل و کفن رو زمین بمونه اونا به عهدشون وفا کردن. یاد همه شهدای کربلای دو بخیر. همه عاشورایی جنگیدند. هم بچه های گیلان، هم بچه های سمنان، هم همشهری های امام رضا(ع) هم بچه های تهرون و کرج و یاد شهدای تخریب و اطلاعات عملیات و گردان حضرت علی اصغر و حضرت قاسم(ع) از لشگرده سیدالشهداء(ع) گرامی باد.
راوی: جعفر طهماسبی
2- افطارى دادن با مال حلال ((ابو شی ابن حیان)) از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده که فرمودند: ((من فطر صائما فى شهر رمضان من کسب حلال صلت علیه الملائکه و لیالى رمضان کلها و صافحه جبرائیل(ع) لیله القدر و من صافحه جبرائیل(ع) یرق قلبه و تکثر دموعه...)) (7)؛ کسى که با مالى که از راه حلال به دست آورده، روزه دارى را افطار دهد، در تمام شب هاى رمضان فرشتگان بر او درود فرستند و جبرئیل در شب قدر با وى مصافحه کند، نشانه مصافحه جبرئیل آن است که دل مصافحه شونده نرم و اشکش جارى مى شود.
3- صدقه درباره امام زین العابدین(ع) آمده است: ((کان اذا دخل شهر رمضان تصدق فى کل یوم بدرهم فیقول: لعلى اصیب لیله القدر)) (8)؛ در هر روز ماه مبارک یک درهم صدقه مى دادند، آن گاه مى فرمودند: شاید با این کار، شب قدر را دریابم و از آن بهره گیرم. ((عبدالله بن مسعود)) روایت مى کند که شبى رسول خدا(ص) از نماز عشا فارغ شد، مردى از میان صفوف برخاست و گفت: اى مهاجران و انصار، مردى غریبم و بر هیچ چیز قدرت ندارم. مرا طعامى دهید. رسول خدا گفت: اى فقیر، ذکر غریب مکن که دل مرا اندوهگین ساختى. بعد از آن فرمودند: غریبان چهار قسمتند: 1- مسجدى که در میان قومى باشد که در آنجا نروند و نماز نخوانند. 2- مصحفى و قرآنى که در خانه اى باشد و مردم آن خانه از آن تلاوت نکنند. 3- عالمى که در میان جماعتى باشد و ایشان تفقد وى نکنند و از او مسایل دینى سوال نکنند. 4- اسیران اهل اسلام که در میان کفار باشند، پس فرمود: کیست که موونه و غذاى این مرد را کفایت کند تا در فردوس اعلا خدا او را جاى دهد؟ حضرت على(ع) برخاست و دست سائل را گرفت و به حجره فاطمه زهرا(س) رفت و گفت: اى دختر رسول خد، در کار این میهمان نظرى کن. حضرت زهرا فرمود: در خانه طعام اندکى موجود است و حسن و حسین گرسنه اند و شما روزه دارید و آن طعام یک نفر را بیشتر کفایت نمى کند. على(ع) فرمود: آن را حاضر کن.
فاطمه(س) طعام را پیش آورد. حضرت امیر آن طعام را پیش میهمان نهاد و با خود گفت که اگر من از این طعام بخورم میهمان را کافى نباشد و اگر نخورم سبب خجالت میهمان شود، پس دست دراز کرد به سوى چراغ و چنان نشان داد که چراغ را اصلاح مى کنم و آن را خاموش کرد و فاطمه(س) را گفت در روشن کردن چراغ دیگر تعلل کن تا میهمان از خوردن غذا فارغ شود و خود حضرت دهان را مى جنباند تا مهمان تصور کند که على غذا مى خورد. و چون میهمان از غذا خوردن فارغ شد فاطمه(س) چراغ را آورد و طعام همچنان برجاى بود. امیرالمومنین فرمود: اى فقیر، چرا طعام خود را نخوردى؟ گفت: سیر شدم؛ پس على(ع) و فاطمه(س) و حسن(ع) و حسین(ع) و فضه و همسایگان از آن طعام خوردند و هنوز باقى بود. (9)
5- غسل و شب زنده دارى امام موسى بن جعفر(ع) فرمودند: ((من اغتسل لیله القدر و احیاها الى طلوع الفجر خرج من ذنوبه)) (11)؛ کسى که در شب قدر غسل کرده و تا سپیده صبح شب زنده دارى کند، گناهانش آمرزیده مى شود. روایاتى که ذکر شد به خوبى دلالت دارند که برخى مقدرات و پاداش ه، مانند دور شدن عذاب دوز که در حدیث پیامبر اکرم(ص) ذکر شده بود، نتیجه کار خود بندگان است. موارد فوق مى تواند براى نشان دادن اینکه سرنوشت هر انسانى در شب قدر به دست خودش رقم مى خورد، کافى باشد، ولى براى تکمیل بحث، نکاتى چند که خارج از چارچوب شب قدر و نشان دهنده موثر بودن انسان در تعیین سرنوشت خویش است را مطرح مى کنیم. این بحث تکمیلى را در دو بخش انجام مى دهیم:
1- پاداش ها در ماه مبارک رمضان
2- پاداش عمل با صرف نظر از زمان خاص آیات و روایات فراوانى هست که بعضى دگرگونى ها و پاداش هاى خاص را نتیجه کار بنده دانسته، یا عمل او را تنها عامل معرفى کرده اند.
نمونه اى از این آیات و روایات: ((ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم))(14)؛ در حقیقت خدا حال قومى را تغییر نمى دهد، تا آنان حال خود را تغییر دهند. ((ظهر الفساد فى البر والبحر بما کسبت ایدى الناس لیذیقهم بعض الذى عملوا لعلهم یرجعون)) (15)؛ به سبب اعمال مردم، فساد در خشکى و دریا آشکار شد تا به آنان جزاى بعضى از کارهایشان را بچشانند، باشد که باز گردند. دعا دگرگون کننده سرنوشت ((ابن حبان)) و ((حاکم)) از پیامبر اکرم(ص) روایت کرده اند که فرمود: فقط دعاست که تقدیر و سرنوشت ها را دگرگون مى کند و تنها نیکى است که مایه افزایش عمر مى گردد. گاهى شخص گناهى را مرتکب مى شود و به واسطه آن از روزى و نعمتى محروم می ماند.
نکته هایی باریک تر زمو اینجاست!!
وی تکمیل دوره خلبانی را به مدت 220 ساعت در سال 1347 در پایگاه هوایی ویلیامز شهر فنیکس ایالت آریزونای امریکا را به پایان رساند و کسب رتبه نخست در بین بیش از 400 دانشجوی خلبانی از کشورهای مختلف به عنوان خلبان نمونه این پایگاه را از آن خود نمود . همچنین در سال 1353 جهت گذراندن دوره کارشناسی تفسیر عکس های هوایی و مدیریت اطلاعات و عملیات هوایی مجددا به امریکا اعزام گردید.
شرح کامل شهادت ایشان را در زیر بخوانید تا بدانیم ما چه عزیزان گمنامی را در نیروی هوایی ارتش داشته ایم که حتی نام آنها را هم نشنیده ایم .
منبع: سایت طنین یاس
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |