برگی از دفتر خاطراتم با کاروان راهیان نور...... وقتی سوار میشد کلی میوه و آجیل توی یک ساک بار زد بچه ها به شوخی میگفتن : چیه حاج خانوم هرچی سر سفره عیدتون بوده جمع کردی آوردی؟ میخوای تنهایی بخوری یا شریکی؟اگه تعارف کنی خودمون هستیم در خدمتت!!و.................... از این حرفها.و حاج خانوم با لبخند میگفت قابل شما رو نداره چشم راه طولانیه گرسنه تون میشه من تعارف نمیکنم خودتون بر دارین .......راست میگفت راه طولانیه شمال تا جنوب باعث گرسنگی بچه ها میشد خوراکیهای خودشون که تموم میشد میومدن سراغ ساک بزرگ حاج خانوم...من در فکر بودم چرا خوراکیهای توی ساک تموم نمیشه؟؟؟..... بالاخره رسیدیم خرمشهر و توی یکی از حسینیه های کنار مسجد جامع معروف خرمشهر اسکان داده شدیم ... صبح روز سوم سفر به اروند کنار رفتیم جاییکه وصف ناشدنی بود عبور از توی نیزار و گذشتن از پل معلق و رسیدن به یادمان شهدای کنار رود اروند و سوار شدن به کشتی و دور زدن روی آبهاییکه خونها در خودش داشت و روایتها....... وقتی برای ناهار برگشتیم خرمشهر بعد از ناهار دیدیم حاج خانوم ساک معروفشو باز کرده و یه گوشه نشسته داره خوراکیها رو توی نایلونهای کوچیک بسته بندی میکنه من طاقت نیاوردم از کنجکاوی رفتم پیشش و گفتم حاج خانوم چیکار میکنی؟کمک نمیخوای؟خندید و گفت :آره بیا شاید تو هم اجرتو از شهدا گرفتی.نشستم و همونطور که بهش کمک میکردم گفتم :خب اینهارو میخوای چیکار کنی؟بدی به بچه ها؟خندید و گفت:نه بچه ها همه سهمشونو خوردن اینها حق کسای دیگه ست!تا من بگم کی؟گفت :بذار بموقعش میبینی ... بعداز ظهر به طرف شلمچه راهی شدیم من هنوز توی این فکر بودم که بسته هارو میخواییم به کی بدیم؟تو دلم داشتم میگفتم حتما حاج خانوم میخواد ببره بین زائران دیگه پخش کنه...که دیدم حاج خانوم رفت جلو به راننده یه چیزی گفت و برگشت بعد منو مسئول کاروان رو صدا زد گفت :بیایید کمک کنین این بسته هارو از پنجرها بدین دست سربازها!!تازه دوزاریم افتاد که میخواد چیکار کنه! اونهاییکه رفتن شلمچه میدونن که از خرمشهر که بیرون میری تا رسیدن به یادمان شلمچه چندین پاسگاه نظامی وجود داره که برادران عزیزمان از جای جای ایران اونجا مشغول گذراندن خدمت وظیفه و پاسداری از مرزهای کشورمون هستن. حاج خانوم چندین ساله هروقت عید میاد جنوب بخاطر اینکه این سربازها هم از خوارکی های عید بی نصیب نمونن و دلشون به سفره عیدی خونه هاشون نباشه این بسته هارو که توش میوه وآجیل و شیرینی های خونگی هست درست میکنه و میده به سرباز ها ،میگفت: اونها هم کم از رزمنده های موقع جنگ ندارن ،الان مادرهاشون از عید چیزی نمیفهمن چون جای پسرهاشون کنارشون خالیه دلشون اینجاست ،میگفت:نذر میکنم واصه رفع گرفتاریهای همه اونهاییکه التماس دعا میگن و از شهدا حاجتمو میگیرم ... راننده جلوی هر پاسگاه که میرسید یه نیش ترمزی میزد و ما به سرعت بسته های 15 تایی از خوراکیهارو میدادیم دست دژبانهاییکه جلوی پاسگاه ایستاده بودند نمیدونین چه برقی توی چشمهاشون دیده میشد و قتی میگفتیم: خسته نباشین بفرمایین اینم عیدی شما ...بعضی هاشون اول تعجب میکردن و براشون این کار جالب بود و میگفتن :همش ما به زائرین میگیم خوش اومدین یا بروشورهای تبلیغاتی میدیم و حالا شما مارو غافلگیر کردین !حاج خانوم در جواب همه اونها میگفت :برادرها التماس دعا...... یکی از بچه ها به شوخی گفت:اینم از مرام شمالیهاست دیگه اینجام مهمون نوازیشونو دارن!!...همه از کار حاج خانوم خوششون اومد منو چند نفر دیگه تصمیم گرفتیم راه ایشونو دنبال کنیم ما هم توی این کار خیر عقب نمونیم خدارو چه دیدی شاید شهدا نظری لطفی به ما بندازند انشاالله.........
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |