سردار بی سنگر
اینجا که آتش ست و عطش ها دمادم ست بوی بهشت می دهد امّا جهنم ست یک لشکر از سیاهی و هفتاد و دو شهاب این جنگ بین دسته ی شیطان و آدم ست آن صد هزار سینه سپر کرده را چه شد مردان مرد مانده و تعداشان کم ست سیراب آب های بهشتند و سال هاست اینجا فرات تشنه ی این اهل زمزم ست هیهات من الذله از این زندگی چه سود این سیب ها رسیده به فصل رسیده ها سرخ ست و رنگ و روی همه چون محرّم ست شوخی که نیست پیش خدا با وضو نرفت آبی اگر نبود ولی خون فراهم ست! شاعر: علی اکبر لطفی
وقتی که خون به تیزی خنجر مقدّم ست!
نوشته شده در پنج شنبه 92/8/9ساعت
9:31 عصر توسط رز سفید نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |