تاریخ تکرار میشود؛ روزگاری میرفت که زمین و آسمان از جهالت خسته بود؛ پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد و بتها را بیرون راند و از دلهای غبارگرفته زدود. تمام غبارها را از دل سمیه همسر یاسر و مادر عمار ربود و همین زدودن غبار دلها، ابوجهلها را بر آن داشت تا سمیه را زیر بار سنگین شکنجهها قرار دهد تا به اسلام توهین کند؛ او زیر بار شکنجهها به شهادت رسید به جرم گرویدنش به دین مبین اسلام و ایمان آوردن به پیامبر اکرم(ص). بیش از 1400 سال بعد، سمیه دیگری پرچم دفاع از اسلام را بلند کرد؛ آن هم در خطه کردستان که هنوز هم نام و یادش در ذهن مردمان سرزمیناش جاودانه و زنده است.
نام سمیه شهید ایران «ناهید فاتحیکرجو» است، پدرش پرسنل ژاندارمری بود و مادرش خانهدار. او از کودکی هم قلب مهربانی داشت، اغلب لباسها و وسایلش را به دیگران هدیه میکرد. از دوره نوجوانی با گروههای مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میکرد. بعد از درخشیدن نوری از قلب زمین، این نوجوان 13 ساله، از یاران روحالله شد. * جلوی تلویزیون ایستاد و با امام درددل کرد «محمود فاتحی کرجو» پدر شهیده میگوید: ناهید، مذهبی و نترس بود. در جلسات قرآن و جلسات مبارزه با رژیم شاه شرکت میکرد و درباره جلساتی که شرکت کرده بود، با دیگران صحبت میکرد. در راهپیماییهای انقلاب حضور داشت و با دیدن عکس و پوستر شهدا منقلب میشد. به امام خمینی(ره) علاقه زیادی داشت. روز 12 بهمن که برای نخستین بار، امام(ره) را در تلویزیون دید، با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت «بابا این آقای خمینی است». دستش را روی صفحه تلویزیون کشید و گفت «خیلی دوست دارم از نزدیک با او صحبت کنم» و جلوی تلویزیون ایستاد و شروع کرد به درد دل کردن با امام. * ناهید، خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند مریم فاتحی کرجو خواهر این شهیده ادامه میدهد: ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت میکرد و قرآن را ختم میکرد. خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی میخواند و ما از خواندن او لذت میبردیم. * ایستادگی سمیه کردستان در مقابل ساواک یکی از دوستان شهید «ناهید فاتحیکرجو» بیان میدارد: سال 1357، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از خانه بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات آن را شناسایی کرده بودند و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمیتوانست بایستد. * نفوذ یک کومله در زندگی سمیه کردستان لیلا فاتحیکرجو خواهر شهیده میگوید: ناهید 15 ساله بود که خواستگار داشت. خواستگار او شغل، درآمد و وضعیت خوبی داشت و اصرار زیادی به این ازدواج داشت. ناهید هم راضی نبود. فاصله سنی زیادی با آن مرد داشت و میگفت «من هنوز به سن ازدواج نرسیدهام». مراسم نامزدی مختصری برگزار شد. کم کم متوجه شدیم داماد با ما سنخیتی ندارد. بعضی وقتها رفتار مشکوکی از خود نشان میداد. چندی بعد او را به خاطر فعالیتهای ضدانقلابیاش و در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند. ما آن وقت بود که فهمیدیم از اعضای کومله بوده است و بعد از محاکمه اعدام شد. ناهید اصلاً او را دوست نداشت و نمیخواست چیزی از او بداند. ناهید را برای بازجویی هم برده بودند. اما چون چیزی نمیدانست بعد از مدتی او را آزاد کردند. بعد از قضیه نامزدیاش، تمام فکر و ذهنش مطالعه و خواندن قرآن بود. اما خیلی به او فشار آمده بود. تحمل حرف مردم را نداشت. او هم تودار بود. حرف و کنایههای مردم را میشنید و تو دلش میریخت و دم نمیزد. در واقع فشار مضاعفی را تحمل میکرد. از یک طرف مردم میگفتند «او جاسوس کومله است چون نامزدش کومله بوده»، از طرف دیگر میگفتند «او جاسوس سپاه است و نامزدش را لو داده است». بعد از اعدام نامزدش و سختیهایی که متحمل شده بود، معمولا هر جا میرفت، من همراه او بودم. * زمستانی که کومله ناهید را به اسارت گرفت لیلا فاتحی کرجو ادامه میدهد: روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه 1360 ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست». مادر به من هم دلداری میداد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشدهاش به خیابانها رفت. از همه کسانی که او را میشناختند پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است». * جستوجوی مادر برای پیدا کردن ناهید و نامههای تهدیدآمیز کومله لیلا فاتحیکرجو میگوید: مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند. در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد. سیده زینب مادر شهیده «ناهید فاتحیکرجو» در زمستان سخت و سرد کردستان به همه جا سر میکشید، گاهی بعضی از فرصت طلبان از او مبالغ زیادی پول میگرفتند تا آدرس یا خبری از ناهید به او بدهند و آدرس قلابی میدادند. خیلی او و خانوادهاش را اذیت میکردند. او تمام شهرهای کردستان را به دنبال ناهید گشت، اما اثری از او پیدا نکرد. سقز، بوکان، دیواندره، مریوان، آبادیهای اطراف شهرهای مختلف، ... هر کجا که میگفتند کومله مقر دارد، میرفت. نیروهای پاسدار هم از اسارت ناهید خبر داشتند و آنها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا میگشتند. * کوملهها موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند شهلا فاتحی کرجو خواهر شهیده اضافه میکند: خبر به ما رسید که کوملهها، موهای سر ناهید را تراشیده و او را در روستا میگردانند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام(ره) قرار داده بودند اما ناهید استقامت کرده و در برابر این خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرأت دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کردهاند. * و اما زنده به گور کردن سمیه کردستان توسط ضدانقلاب ناهید فقط 17 سال داشت؛ او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجههای بسیار او را در آذر ماه 1361 زنده به گور کردند و پیکر مطهر این شهیده به تهران منتقل و سپس در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. منبع : فارس نیوز «من راجع به حضرت صدیقه علیهاالسلام خودم را قاصر میدانم ذکری بکنم فقط اکتفا میکنم به یک روایت که در کافی شریف است و با سند معتبر نقل شده است؛ و آن روایت این است که حضرت صادق علیهالسلام میفرماید: «فاطمه علیهاالسلام بعد از پدرش هفتاد و پنج روز زنده بودند، در این دنیا بودند و حزن و شدّت بر ایشان غلبه داشت؛ و جبرئیل امین میآمد خدمت ایشان و به ایشان تعزیت عرض میکرد و مسایلی از آینده نقل میکرد.»(1) ظاهر روایت این است که در این هفتاد و پنج روز مراودهای بوده است؛ یعنی رفت و آمد جبرئیل زیاد بوده است... البته آن وحی به معنای آوردن احکام، تمام شد به رفتن رسول اکرم.... در هر صورت، من این شرافت و فضیلت را از همه فضایلی که برای حضرت زهرا ذکر کردهاند: ـ با این که آنها هم فضایل بزرگی است ـ این فضیلت را من بالاتر از همه میدانم که برای غیر انبیا: آن هم نه همه انبیا، برای طبقه بالای انبیا و بعضی اولیایی که در رتبه آنهاست، برای کسی دیگر حاصل نشده». (امام خمینی، 11/12/64) (2) امام خمینی (ره) این جرعه نوش کوثر ولایت، با نقل روایتی معتبر از اصول کافی به عظمت معنوی فاطمه علیهاالسلام ـ که همان محدّثه بودن است ـ اشاره میکند و آن را مهمترین فضیلت بانوی نمونه اسلام میشمارد. فضیلتی که جز برای طبقه اول انبیاء برای دیگری حاصل نشده است. گفتگو با جبرئیل به مدّت هفتاد و پنج روز و سخن گفتن با فرشتگان که به خاطر مکرمت و عظمت فاطمی به حضورش میشتافتند. امام صادق علیه السلام در پاسخ فردی که میپرسد: محدّث چیست؟ میفرماید: «یأتیه ملک فینکت فی قلبه کیت و کیت» .(محدّث کسی است که فرشته به سویش میآید و به قلب او لطایف و نکات آسمانی را یادآور میشود. (3) همچنین امام باقر علیه السلام میفرماید: محدّث کسی است که فرشته را نمیبیند؛ اما سخن او را در بیداری میشنود.(4) وجود فردی که محدَّث و گوش فرادهنده به حدیث فرشتگان باشد، مورد اتفاق تمامی دانشمندان شیعه و سنّی است و از اختصاصات شیعه شمرده نمیشود. مرحوم علاّمه امینی در بحث «المحدّث فی الاسلام» نصوص فراوانی از اهل سنّت ذکر میکند که وجود محدّث را پذیرفتهاند و بر افرادی تطبیق کردهاند.(5) درباره حضرت صدّیقه در روایات، دو جهت گفتگو مطرح شده است: یکی گفتگو با فرشتگان و دیگری حضور جبرئیل نزد آن حضرت. حضرت امام صادق علیه السلام میفرماید: «فاطمةُ بنت رسول اللّه صلی الله علیه وآله کانت محدّثة و لم تکن نبیّة»، فاطمه دختر رسول خدا، محدّثه بود نه پیامبر. سپس در ادامه توضیح میدهد که فاطمه علیهاالسلام را از این جهت محدّثه نامیده اند که فرشتگان از آسمان بر او نازل میشدند و همان گونه که با مریم دختر عمران گفتگو داشتند، با او چنین سخن میگفتند: «یا فاطمه، خدای متعال تو را پاک گردانید و از میان تمام زنان عالم برگزید.» شبی حضرت صدّیقه علیهاالسلام به فرشتگان فرمود: آیا آن زن که از جمیع زنان عالم برتر است، مریم دختر عمران نیست؟ جواب دادند: نه، مریم فقط سیّده زنان عالم در زمان خویش بود؛ ولی خدای تعالی تو را بزرگ بانوان جهان در تمام زمانها از اوّلین و آخرین قرار داده است.(6) اما باید توجه داشت که روایتی که امام خمینی (ره) از آن یاد کرده، به شأن و منزلت نبوّت ارتباط ندارد؛ زیرا در قرآن کریم از حضرت مریم و سخن گفتن جبرئیل با او یاد میکند. با اینکه آن حضرت، پیامبر نبود. پی نوشت: 1) «انّ فاطمة مکثت بعد رسول اللّه خمسةً و سبعین یوماً و قدکان دخلها حزنٌ شدید علی ابیها و کان جبریلُ یأتیها فَیُحْسِنُ عزاها علی أبیها و یُطیّب نفسها و یُخبرها عن ابیها و مَکانِهِ و یُخبرها بما یکون بعدها فی ذُرّیّتها و کان علیٌّ یَکْتُبُ ذالک فهذا مُصحفُ فاطمة»؛ اصول کافی، ج 1، ص 241، (ترجمه: فاطمه بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله بیش از هفتاد و پنج روز زنده نماند. داغ پدر اندوهی سخت بر قلبش وارد ساخته بود؛ به این جهت جبرئیل پی در پی به حضورش میآمد و او را در عزای پدر تسلیت میگفت. خاطر غمین زهرا را تسلّی میبخشید و از مقام و منزلت پدرش و حوادثی که بعد از رحلت او بر فرزندانش وارد میگردید، خبر میداد. امیرمؤمنان علیهالسلام آنچه جبرئیل میگفت به رشته تحریر در میآورد. مجموع این سخنان «مصحف فاطمه» را شکل میدهد) 2) جایگاه زن در اندیشه امام خمینی، ص 42 و 43. 3) بحارالانوار، ج 22، ص 327. 4) اصول کافی، ج 1، ص 176. 5) الغدیر، ج 5، ص 42. 6) جایگاه زندراندیشه امام خمینی، ص 42 ؛ بحارالانوار، ج 43، ص 78 و 79. """تصاویر اختصاصی توسط خودم گرفته شده لطفا"کپی برداری نفرمایید!!""" سلام بر اندیمشک دروازه طلایی خوزستان..... سلام بر دوکوهه و رزم شب ها و علمدارانی چون همت ها و کریمی ها و چراغی ها و متوسلیان هایش .... سلام برفتح المبین و سنگر شهید صیاد شیرازی و شیار المهدی و دشت پر از شقایقش.... سلام بر فکه و رملهای داغ و صدای گرم سیداهل قلمش که میگفت: "مکه برای شما ،فکه برای ما ...بالی نمیخواهم با همین پوتین های کهنه ام میتوانم به آسمانها برسم"و چه زیبا رسید به عرش خدا سلام بر چزابه و غربت نیزارهای خاموشش و سلام بر بغض های فروخورده و بی نشانیه شهدای بی نشانش .... سلام بر هویزه و قبرهای خالیه بی پیکر و فرمانده بی سر و قرآن توی جیبش .... سلام بر طلاییه و دست قطع شده شهید خرازی و سه راهی بهشتش .... سلام بر پاسگاه زید و یک دریاچه آب و شهدای روزه دار و تشنه لبش..... سلام بر شلمچه و بوی خوش کربلا و سجد ه های ملا ئک و غروبهای عاشقانه اش ..... و سلام بر اروندکنار و سکوت آب و حرفهای نگفته و غواصهای بی نشانش..... سلام من به سرزمین ملائک به سجدگاه فرشتگان به دروازه های بهشت به شهر جانان .... کربلای ایران زمین سلام من در اولین ساعتهای تحویل سال 1391 به خورشیدی که از پشت خاکریزهای شلمچه طلوع میکند به سنگرهایی مملو از عاشقانی که مثل من با سین های دلشان سفره پهن کرده اند تا آنسوی مرزها تا کربلای دلها بسم الله نور را گره میزنم با هفت سین سلام کلام نور و با تیک تاک ساعت دلم میخوانم : سلام علی آل یاسین ..سلام علی المرسلین ...سلام علی نوح فی العالمین ....سلام علی موسی و هارون سلام علی ابراهیم ....سلام قولا من رب الرحیم ....و سلام هی حتی مطلع الفجر ...... و فضای شلمچه پر میشود از یا مقلب القلوب و دلم دگرگون میشود و سال تمام میشود.....تمام میشود ...و من اما دوباره آغاز میشوم در نگاهی که طرح اشتیاقم را با گنبدی آبی رنگ گره زده است...... سلام شلمچه .....سال نو مبارک میگویند عشق نیازی به معشوق و عاشق ندارد. عشق همیشه هست و در همه جای هستی جاری است. این ما آدمها هستیم که برای روشنایی دلهایمان نیازمند دل سپردن و عزیز شمردن عشق هستیم. اگر با عشق قهر کنیم، بر دامن پاک او کمترین گردی نمینشیند. این دل ماست که اگر عشقی در آن نباشد سیاه میشود و منزلگه تیرگی نفرت و کینه میگردد. بهاری که همین نزدیکی است میتواند در سال جدید آرامش و امید را به ما نوید دهد. میتواند سبز شدن و جوانه زدن را در تمام زمینههای زندگی به ما یاد دهد. میتواند فراموش کردن سرمای زمستانی را که گذشت به ما بیاموزد. بهاری که همین نزدیکی است خیلی چیزها برای ما دارد. چه بخواهیم و چه نخواهیم آنقدر مهربان است که بر گونه تکتک ما با نسیم خوشعطر و پرطراوتش بوسه میزند و میگذرد. چقدر زیباست که به جای دور کردن نگاه خود از بهاری که اینقدر به ما نزدیک شده، چشم در چشم او دوزیم و به پیشوازش رویم و به هر بهانهای که گذشتگان به شکل سنتهای زیبا به ما رساندهاند، با بهار همراه شویم. فقط این گونه است که میتوانیم روحی سبز و بهاری را در کالبد زمستانزده خود بدمیم و امید و عشقی تازه به زندگی را در سال جدید در دل خود و اطرافیان زنده کنیم.
محدّثه یا پیامبر؟
بهار نیز همینگونه است. بهار بزرگ است و این بزرگی و عظمت خود را مدیون جشنی نیست که ما برایش میگیریم. بهار میآید حتی اگر یک نفر هم به پیشوازش نرود. او مثل همیشه زیبا و لطیف و حیاتبخش میآید و ذرهای از لطافتش را از هیچ موجودی دریغ نمیکند. بهار مثل همیشه، با آمدنش جانی دوباره به طبیعت میبخشد و به زیباترین شکل ممکن همه چیز را سبز و پرطراوت میسازد. این ذات بهار است و اصلا هم برایش اهمیتی ندارد که ما قبل از آمدنش جشن بگیریم یا نه، یا به خاطر ورودش هفت روز تعطیل کنیم یا چهل روز. بهار میآید بیآنکه اصلا برایش مهم باشد که ما به خاطر ورودش کسب و کار را تعطیل میکنیم و به یکدیگر تبریک میگوییم. همه پدیدههای بزرگ عالم هستی چنیناند.
اما برعکس بهار این ما هستیم که در آغاز سال نیازمند تحول وضع و حال خود به شکلی نیکوتر و بهتریم. این "ما" هستیم که محتاجیم تا بهانهای به اسم بهار فرارسد تا خانه را بتکانیم و چهارشنبهای را سور بگیریم، جوانههای گندمی را سمنو کنیم و پلویی را با سبزی و ماهی در شبی به نام تحویل سال دور خانواده بخوریم و سفرهای هفتسین بچینیم و لباسهای خود را نو و تمیز سازیم و دلهایمان را با هم آشتی دهیم و دید و بازدیدی را تکرار کنیم و نو شدن و نو بودن را جشن بگیریم. ما همه این کارها را انجام میدهیم نه به خاطر بهار، بلکه به خاطر خودمان تا بین زمستان سرد و خشنی که از سر گذراندهایم و بهار لطیف و مهربانی که واردش شدهایم، تفاوتی در زندگی خود احساس کنیم.
اگر بهاری جشن گرفته میشود، دلیلش نه بهار که خود ما آدمهاییم که نیازمند بهاری شدن هستیم. اگر کسی از بهار و جشن بهار با شوق و ذوق صحبت میکند، منظورش ارزش دادن به بهار نیست. بهار نیازی به ارج نهاده شدن از سوی ما ندارد. حتی اگر در داخل اتاقهای زمستانی ذهنمان هم خود را زندانی کنیم باز هم بهار میآید و همه وجود ما را فرا میگیرد. و ذرهای از لطافت و طراوتش را از ما دریغ نمیکند.
اگر خانوادهها مصمماند تا هر طور شده سیزدهمین روز فروردین، به دامن طبیعت بروند و به شادی بپردازند، به خاطر سیزدهبدر نیست که این کار را میکنند. دنبال بهانهای میگردند تا بتوانند در بهاریترین هوای سال، طبیعت را از نزدیک لمس کند و سبزهای گره بزنند و تصمیمی بگیرند و امید به زندگی را حداقل برای یک سال در وجود خود زنده کنند. بهار هیچ نیازی برای تایید ندارد. خودش تایید خودش است. درست مثل عشق و مثل هر پدیده بزرگ دیگری در عالم هستی! این ما هستیم که از طریق همراهی با این جلوههای بزرگ عالم هستی خود را بالا میکشیم و ابعاد تازهتری از امید و آگاهی و آرامش را تجربه میکنیم.
روی گرداندن از بهار، لجبازی با بهارجویان، تظاهر به ندیدن بهار و بیتفاوتی به طراوت و تازگی فصل بهار، هیچ کدام ذرهای غبار بر دامن سبز بهار نمینشاند. اما حالا که بهار آمده است و همین نزدیکیهاست باید به خاطر خودمان همه که شده، مقدمش را گرامی بداریم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |