سلام بر عشق ، سلام بر همدم و همراز عشق يعني شهيد و شهادت
قصه عشق را بايد با غروب بود تا دانست و با هواي ابري پاييزان و با مرغي که به ناچار پشت ميله هاي بي احساس قفس نغمه سرايي مي کند. ماجراي غم انگيز ما را در محفل شمع و پروانه بايستي شنيد و با لبخندهايي پيوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهاي داغ ديده ... باز دلم هواي شلمچه کرده است. باز از فرسنگها راه بوي عطر خاکريزهايش مستم مي کند . باور کنيد خودم هم ديگر خسته شده ام . همين که مي آيم نفسي بگيرم و با شهر بسازم ، همين که مي آيم آرام آرام با زندگي روزمره دست اخوت دهم ، نمي دانم چه مي شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که مي روم تا فتحي ديگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم مي آيند . خدايا چاره اي ... درماني ... راهي ... خودم هم خوب مي دانم که يک بيابان و چند خاکريز و يک غروب نمي تواند اينچنين هستي ام را به بازي بگيرد . که بيابان بسيار است و خاکريز مشتي خاک و غروب کالايي که همه جا يافت مي شود ... آري !
قصه عشق را بايد با غروب بود تا دانست و با هواي ابري پاييزان و با مرغي که به ناچار پشت ميله هاي بي احساس قفس نغمه سرايي مي کند. ماجراي غم انگيز ما را در محفل شمع و پروانه بايستي شنيد و با لبخندهايي پيوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهاي داغ ديده ... باز دلم هواي شلمچه کرده است.
باز از فرسنگها راه بوي عطر خاکريزهايش مستم مي کند . باور کنيد خودم هم ديگر خسته شده ام . همين که مي آيم نفسي بگيرم و با شهر بسازم ، همين که مي آيم آرام آرام با زندگي روزمره دست اخوت دهم ، نمي دانم چه مي شود که درست هنگام هنگامه ، آنجا که مي روم تا فتحي ديگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم مي آيند .
خدايا چاره اي ... درماني ... راهي ... خودم هم خوب مي دانم که يک بيابان و چند خاکريز و يک غروب نمي تواند اينچنين هستي ام را به بازي بگيرد . که بيابان بسيار است و خاکريز مشتي خاک و غروب کالايي که همه جا يافت مي شود ... آري !