سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سردار بی سنگر

خاطرات من با کاروان راهیان نور......


آخرین نفری بود که به کاروان ملحق شد 18 ساله ودختر شاد و سرزنده ای بود خودش تعریف میکرد توی مزارع مردم کارگری میکنه تمام پولی که توی 3ماهه زمستون از میوه چینی توی باغها جمع کرده بود نصفشو واصه خرجی عید داده به پدرش کمکش بشه تو این دم عیدی با بقیه پولش میخواست ببره واصه خودش دستبند بخره تا پس انداز بشه واصه خریدن جهیزیه اش انشاالله اما... میگفت بسیجی نیستم و زیاد اهل شرکت در این برنامه ها هم نیستم چون بیشتر وقتم سر مزارع و سوله های بسته بندی مرکبات میگذره... اما هراز گاهی که فرصت میکرد توی مراسمهای مذهبی مسجد شرکت میکرد ...2 روز مونده به حرکت کاروان خواب دیده خوابشو تعریف نکرد اما معلوم بود که چطور هواییش کرده که بیشتر پول خرید دستبندشو داده بود هزینه سفر راهیان نور میگفت :به هر کی زنگ میزدم میگفتن جا نداریم اسامی رفته سپاه حکم گرفتیم و همه رو بیمه کردیم نمیتونیم ببریمت چون بسیجی نیستی و......خلاصه هزار بهانه دیگه .میگفت دلم خیلی شکست  رفتم سر خاک یکی از شهیدای محلمون کلی گریه کردم و برگشتم خونه غروب که شد خانوم قاسم زاده فرمانده پایگاه محلمون زنگ زد گفت :شنیدم دوست داری بیای جنوب؟گفتم :آره خیلی ولی ...گفت :شهدا طلبیدنت فردا اول وقت مدارکتو برسون به من یکی از بچه ها فامیلش فوت کرده نمیتونه بیاد جاتو باهاش عوض میکنم .........خلاصه الهام جون به لطف شهدا خودشو به ما رسوند و شد نمک کاروان ما بچه ها هم اسمشو گذاشتن دقیقه نودی!!اما هیچکس نفهمید راز خواب الهام چی بود چون موقع برگشت خیلی ساکت شده بود و تو حال خودش بود .....انشاالله که حاجت روا شده باشه.....


نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 7:43 عصر توسط رز سفید نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت